همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

یکشنبه است،بوی غزل می دهد تنت

یکشنبه است،بوی غزل می دهد تنت 
بوی گلاب،بوی عسل می دهد تنت

در انحنای عصر غریبانه ای چنین
انگار باز طعم بغل می دهد تنت

آهسته تر قدم بزن از روی شعرهام
روی زمین بکر، گسل می دهد تنت
 
ـ حیّ علی ببوسمت عالیجناب شعر!
ـ حیّ بخیر خیر عمل می دهد تنت
 
عاشق ترین دقایق یکشنبهء منی
وقتی مجال بحث و جدل می دهد تنت
 
من هم به رقص آمده ام بس که آنقدر
مفعولُ فاعلاتُ فعل می دهد تنت
 
صبح یکشنبه شاعر این چند بیت مست
طعم غزل، عسل و بغل می دهد تنت...

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

حالم خراب بود و کسی باورش نشد

حالم خراب بود و کسی باورش نشد
شادی نقاب بود و کسی باورش نشد

گفتم نگاه می کندم مست می شوم
چشمش شراب بود و کسی باورش نشد

قلبم تمام عمر چنان زلف در همش
در پیچ و تاب بود و کسی باورش نشد

گفتند ابلهان که بگو دوست داریَـش
وصلش سراب بود و کسی باورش نشد

او یک بهشت بود ولی از بهشتِ او
سهمم عذاب بود و کسی باورش نشد

پرسید با کنایه که "من گفته ام نرو ؟ "
پرسش جواب بود و کسی باورش نشد ...

آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد

آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد
 عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد
 
آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی
 گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد
 
آرزو کردم که یک شب در سراب زندگی
 چون شراب کهنه ای نوشت کنم اما نشد
 
نازنینم، نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم
 آمدم تا این سخن آویزه گوشت کنم اما نشد
 
شعله شد تا به دل خاکستر احساس تو
لحظه ای رفتم که خاموشت کنم اما نشد
 
بعد از آن نامهربانیهای بی حد وحصر
سعی کردم تا فراموشت کنم اما نشد

چشم هایت را می بوسم

چشم هایت را می بوسم
می دانم
هیچ کس
هیچ گاه
در هیچ لحظه ای از آفرینش
آنچه را که من
در گرگ و میش نگاه تو دیدم
نخواهد دید
چشم هایت را می بوسم
و زیر بارانی از واژه های تکراری
تازه می شوم ....