همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد _ سیف فرغانی

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

تا بهار دلنشین

ای بـــــهار آرزو …… بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار …… بر آشــیانم کن گذر
تا که گلباران شود …… کـــــلبه ویران من
تا بهار زنــدگی …… آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل …… آمـــد بیا دامن کشان
چون سپندم بر ســـــر …… آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کـنار …… بنشین نشان سوز نهان
تا بهار دلنشین …… آمده سوی چمن
ای بـــــهار آرزو …… بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار …… بر آشــیانم کن گذر
تا که گلباران شود …… کـــــلبه ویران من
باز آ ببین در حیرتم …… بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنــها ببین …… بر چهره داغ حسرتم
ای روی تـو آیینه ام …… عشقت غم دیرینه ام
باز آ چو گل در این بهار …… ســـــر را بنه بر سینه ام

شعر طنز۲

بنشین صنما که بوسه بافی بکنیم از چشم تو بوسه ای اضافی بکنیم یک هفته مرا تو در بغل داشته اییUpside-down face وقت است که این جمعه تلافی بکنیمSpeak-no-evil monkey




Revolving heartsبا لب جمعه لبت را به هوس می بوسم Revolving heartsاز همین لحظه و تا قطع نفس می بوسم Revolving heartsمن که زندانی چشمان تو بودم ز ازل Revolving heartsچشم زیبای توراپشت قفس می بوسم






یک هفته گذشته و خمارم .... برگرد برآمدگی صورت یک هفته شد و تو را ندارم..برگرد چهره عصبانی پنج شنبه هم از کنار من ، ساده گذشت چهره خنثی یک جمعه ی نحس و بی قرارم ... برگرد






جمعه یعنی روی مه سیمای تو حس خوب عاشقی هم پای تو دست زن و مرد صبح جمعه بر نمیخیزم به جزء برای خنده ی لب های تو میمون بدون شر جمعه یعنی دل ز دنیا شستن و جان گرفتن در رخ زیبای توچهره ای خندان با چشمانی به شکل قلب







جمعه را با نفسِ گرم وخوشت میخواهم جمعه را همره Left pointing backhand indexتو با قدمت میخواهم می شود بهر خدا Up pointing indexسوی دلم باز آییFolded hands جمعه را شاد کنار نگهت میخواهم Smiling face with smiling eyesSmiling face with heart-shaped eyes









جمعه هم با "عطر گیسوی تو "زیبا می شود برکه ی خشک "دلم "با عشق دریا میشود این "تنِ یخ کرده" با گرمای سوزان "لبت" Kiss markسبز گشته "غنچه ی" خنده به لب وا می شود





جمعه آمد باز با سودای عشقLeft pointing backhand indexRed heart عاشقان وقت طلوع بوسهFace throwing a kiss است ای خوش آن عاشق که از لبهای یارKiss mark جمعه میگردد زِبوسه مست مستFace savouring foodWine glass






روزی ز لپ یار ربودم بوسی گفت: هم بی ادبی هم لوسی گفتم که گناهم چیست کردم بوسی؟ گفتا : لب و ول کردی و لپ می بوسی ؟!





عاشقى جمعه و یکشنبه ندارد بانو طعمِ لبهاى گـَس‌ات، انبه ندارد بانو؛ گفته بودم که دگر گاز مگیر از لب خود عاشقِ بى گنه‌ات جنبه ندارد بانو...




چشمِ من در مسجدِ چشمش نمازی کردُ رفت بوسه اَم روی لبش رازُ نیازی کردُ رفت باز هم دیشب بخوابم آمدُ با شیطنت بازُوانم را گرفتُ گاز گازی کردُ و رفت






لب Kiss markسوی لبش خیال پرواز گرفت...See-no-evil monkey از روی لبشKiss mark دو بوسهٔ ناز ،، گرفت...Face throwing a kiss تا رفت لبم Kiss markکه سومی را ،،،،،،، گیرد...Speak-no-evil monkey وحشی شدPouting faceولبهای مرا گاز ، گرفت...Loudly crying face





کوکم تو اگر بغل کنی باز مرا Smiling face with heart-shaped eyes یا اینکه به لب از نو کنی ساز مراSee-no-evil monkey حوای منی و بحث جنت به کنارPerson shrugging♀ از سیب لبت نمی دهی گاز مرا ؟!!Winking faceFace savouring food







گل شب بو"شب آمد شکوه کم کنSmiling face with smiling eyes به"ناز و عشوه ات"کمتر ستم کنRelieved face بیا با "قوری چینی لب هات"...Kiss mark برایم"قهوه ای از بوسه" دم کنFace throwing a kiss







از بوسهKiss mark هَمی گُفتی یکKiss mark بوسه ندادی آن یار که یکKiss mark بوسه ندارد به چه اَرزد؟! یک Kiss mark بوسه بده صَد عَوضَش گیر که خِیرش هم بر تو رِسَد هم به پِدَر هم به پِدَر جَدم






گفتی به تو می دهم شبی آب حیاتConfused face صد بوسه ی شیرین تر از قند و نباتDangoLollipop رفتی و ز صد بوسه ندیدیم یکیFace with thermometer ای بر پدر دروغگویت صلوات...!Smirking face






ای لبانت مخزن احساس هاKiss mark چشم هایت بهترین الماس هاSmiling face with heart-shaped eyes غنچه کن لب را بگو بامن هلو تا بگیرند عکس ها عکاس هاVideo camera






عمریست گرفتی تو مرا ساده به بازیWinking face گفتی که تو یک دخترکی اهل نمازی کافر شُده ای،ای به درک،وای که تو مَردی!؟Speak-no-evil monkey ای خاک دو عالم سر دنیای مجازی






عشق آمد و ناگهانی از بوسه نوشت یک آیه‌ی آسمانی از بوسه نوشت؛Kiss mark با قرمز لب‌های قشنگت تا صبح بر روی لبم رمانی از بوسه نوشت...Face savouring food





دختری گفت "مسیحا نفسی می آید زده ام فالی و فریاد رسی می آید"Relieved face مادرش گفت از این واقعه خوشحال نباش... شوهر خوب کجا گیر کسی می آیدFace with tears of joy






گر عاشق ماه روی دلبر شده ای با شارژ و هدیه فکرِ همسر شده ای با پیر محله مشورت کن به شبی سوگند.. به بوسه ای تو هم خر شده ایFace with hand over mouth







شعر طنز

ای لب جگری چشم عسلی اوج ظرافتKiss markKiss markKiss markKiss mark تا کی به هوای لب تو زل بزنم هی به قیافتGrinning face with smiling eyesGrinning face with smiling eyesGrinning face with smiling eyes

----------------------------


دیشب صنمی ز غمزه مدهوشم کرد دستم بگرفت و حلقه در گوشم کرد فریاد برآوردم، گوشم گوشم لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد




پیراهن اگر رها کنی می میرم تا دکمه به دکمه وا کنی می میرم؛ Kiss mark Smiling face with heart-shaped eyesFace throwing a kissKiss markGrinning face with smiling eyes اورژانسی ام ! تنفسم مصنوعی ست لب از لبKiss mark من جدا کنی می میرم...




تویی آن دلبر خالی از اشکال...Ok hand که تنها عشق من هستی به هر حال...Smiling face with heart-shaped eyes نوشته اینچنین زیبا مسیجی...Smiling face و زیرش هم نوشته: "send to all"...Crying face





دکترم گفته : برای تنظیم ضربان...Beating heart Winking face with tongue بوسه از لبKiss mark یارت بگیر با هیجان...






رنگ رخسارش سفید و طعم لبهایش شکر...Smiling face with heart-shaped eyes طرح ابروها کمانی ، طول موها تا کمر...Relieved face خال مشکی روی گونه،رنگ چشمانش عسل...Face savouring food بی شرف با این شمایل کرده من را دربدر...Speak-no-evil monkeySee-no-evil monkey








‌‌من عاشقم ای عشق، مراعاتی کن یک لحظه مرا با دل خود قاطی کن با خط لبت بوسه ی نستعلیقیKiss mark بر این لب قحطی زده خطاطی کنVictory hand




ای دلبـــرِ خوشتــــراشِ زیبا و تَڪمSmiling face with heart-shaped eyes همــــــراهِ همیشه ی منی' با نمڪمFace savouring food آلوچه شده لبان Kiss markخــوشمــــزه ی تو یعنی ڪه اجـــازه دارم آن را بمـڪم؟Winking face with tongue






بانوی من لبهای تو شیر و شکر داردKiss mark اما برای قلب من خیلی ضرر داردNeutral face با بوسه بوسه زیر لبهایت بمیرانم Hushed face آیا دل تو از دل تنگم خبر دارد ؟! Frowning face





اگر شخصی در این دوران عفیف استCrying face همه گویند انسانی خفیف است!Confounded face دله دزد و خیانت کار و پرروWorried face کنون معنای انسان شریف است !Disappointed face





توی شیرینی، تو اول! قند، دوم می‌شود مزه‌ی سوهان اعلا پیش تو گم می‌شود بین قُطاب و گز و نُقلِ محلی ساده است حدس اینکه طعم لب‌های تو چندم می‌شود...






افسوس کمی حجاب و رویش باز استPersevering face انگار نه انگار که مویش باز استTired face عاشق من نگشته ومیداندFrowning face آغوش من خسته به رویش باز استWeary cat face






هم اهل بگو-مگوست معشوقه ی من هم اینکه کمی دوروست معشوقه ی منFace with rolling eyes امروزمهندس است وفردادکترFlushed face چوپان دروغگو ست معشوقه ی من





من همانم که قراراست دلش راببریSmiling face ناز کم کن توبگو ازهمه عالم توسریSquinting face with tongue میشود جای بهانه به لبم بوسه زنیKiss mark درگوشم توبگی آه عجب گل پسریSmiling face with heart-shaped eyes






گفته بودم مردها بی جنبه اند عاشق نشوFrowning face غصه آور مثل صبح شنبه اند,عاشق نشوFace with tears of joy عاشقی کردن زمان میخواهد اما این زمانCrying face مردها از کار بیش از حد له اند عاشق نشوWinking face







یک شنبه و یک نم نم باران خیالی من باشم و آن دلبر زیبای شمالی من در پی ترفند که یک بوسه بگیرم حتّی شده با حیله گری، آن سوی شالیGrinning face with smiling eyesSee-no-evil monkey






دیشب تو با لبهای من Kiss markقول و قراری داشتیThinking face آخر چرا ای بی وفاUnamused face اینگونه من را کاشتیFrowning face امشب که شب شنبه س است Winking faceیالاسرقولت بمانFace throwing a kiss یک بوسه از من تو بگیرKiss mark صدتابجایش پس بده






شب جمعه همه "مشغول چت با دلبران"Couple with heart عده ای در پی ویُ و جمعی دگر گردش کنانWoman and man holding hands ما ولی از سینگلی مشغولِ فوروارد و کپی!Weary face شاید از اقبال خوش " لایکی" بگیرد پستمان





دلبرا... در این شب جمعه ، کمیل من شوی گاهگاهی هم ... عزیزم باب میل من شوی دینُ دنیا راچه زیبا جفتُ جورش کرده ایم راکب عشقم...بیا هوندا تریل 
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=
morteza

حکایات بهلول

بهلول و مستخدم خلیفه

یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.
بهلول از او سوال نمود: چه خورده‌ای؟
مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده‌ام.
بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم.
مستخدم پرسید: از کجا می‌دانستی؟ 
بهلول گفت: فضله‌ای بر ریشت نمودار است.

*****************************************

دوست بهلول

شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود، بر الاغ خود سوار کرد و چون نزدیک منزل بهلول رسید، اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.

بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد، به آن مرد گفت: الاغ من نیست. یک دفعه صدای الاغ بلند شد و بنای عرعر کردن گذاشت.

آن مرد به بهلول گفت: الاغ تو در خانه است و تو می‌گویی نیست؟!
بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می‌نمایی؟!

*****************************************

بهلول و جمع خرها

روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می‌گوید، گویا با تو کار دارد. 
بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان می‌گوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته‌ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند.

*****************************************

بهلول و مرد شیاد

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می‌دهم!
بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که سکه‌های او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه‌های تو از مس است؟

*****************************************

بهلول و دنبه

روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد.
هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟
بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است.

*****************************************

شکار رفتن بهلول و‌ هارون الرشید

روزی خلیفه‌ هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خلیفه غضبناک شد و گفت: مرا مسخره می‌کنی؟
بهلول جواب داد: احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

*****************************************

حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی‌اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی‌ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتری‌های خود را بنمایید.

***************************************

?

احمق‌تر از بهلول

روزی خلیفه از بهلول پرسید: تا به امروز موجودی احمق‌تر از خود دیده‌ای؟
بهلول گفت: نه والله این نخستین بار است که می‌بینم.

*******************************************

بهلول و الاغش

بهلول پای پیاده بر راهی می‌گذشت.
قاضی شهر او را دید و گفت: شنیده‌ام الاغت سقط شده و تو را تنها گذاشته است.
بهلول گفت: تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می‌ارزد.

*****************************************

بهلول و ثروتمند

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد.
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.

*****************************************

بهلول و دیدن شیطان

روزی مردی زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم.
بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن، شیطان را خواهی دید.

*****************************************

مسجد بهلول

روزی مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم؛ گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول می‌خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند.

***************************************

?

بهلول و دزد

گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگزارد. در آن محل مردی را دید که به کفش‌های او نگاه می‌کند. فهمید که طمع به کفش او دارد. ناچاراً با کفش به نماز ایستاد.
آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد.


  •  بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست .
    خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟
    گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمد ند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم.

  • حکایت خلیفه شدن بهلول از آن حکایت های است که تامل هر انسانی را بر می‌انگیزد. می گویند روزی هارون الرشید از بهلول پرسید : دوست داری خلیفه باشی؟
    بهلول گفت : نه !
    هارون الرشید گفت؛ چرا ؟
    بهلول گفت؛ از آن رو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیده ام . ولی تو که خلیفه‌ای مرگ یک بهلول را هم ندیده ای.

  • آورده‌اند که....روزی هارون الرشید از کنار گورستان می‌گذشت که دید، بهلول و علیان مجنون با هم نشسته و سخن می‌گویند. خواست چشم زهری از انها بگیرد و دستور داد هر دو را آوردند.

    خلیفه فریاد زد و گفت؛ من امروز دیوانه می‌کشم . جلاد را طلب کنید. جلاد آنی با شمشیر کشیده، حاضر شد. علیان را بنشاند که گردن زند.

بهلول پرسید: ای هارون چه می‌کنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه می‌کشم.
بهلول گفت : سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی . تو ما را بکشی چه کسی تو را بکشد.

 

  • حکایت می کنند که روزی، هارون الرشید طعامی برای بهلول فرستاد . خادم طعام را نزد بهلول برد و پیش او گذاشت و گفت؛ این طعام را خلیفه مخصوص تو فرستاده است.

 بهلول طعام را برداشته و جلوی سگی که کنار کوچه بود، گذاشت. خادم فریاد کشید؛ چرا طعام خلیفه را پیش سگ می‌گذاری؟!
بهلول پاسخ داد؛ دم مزن، اگر سگ نیز بشنود این طعام خلیفه است، هرگز لقمه‌ای از آن نخواهد خورد‌؟!

 

  • حکایت می کنند که فقیرترین فرد از دید بهلول خلیفه زمان خویش بود چرا که....
    روزی هارون به بهلول پولی داد تا بین فقرا تقسیم کند. بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خلیفه باز گرداند.

هارون دلیل این کارش را پرسید؟

بهلول گفت: من هر چه فکر کردم از خلیفه فقیرتر و نیازمندتر نیافتم به خاطر اینکه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج می‌گیرند و به خزانه تو می ریزند.

  • حکایت زیبای آورده‌اند که روزی از بهلول پرسیدند : راز طول عمر در چیست ؟
    گفت : در زبان آدمی . گفتند؛ چگونه است آن راز؟
    گفت؛ آن‌است که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می‌شود و هر چه زبان دراز شود، از طول عمر آدمی کاسته می شود ...؟
  • از بهلول پرسیدند که وقت طعم خوردن چه موقع است ؟ پاسخ داد؛ غنی را وقتی که گرسنه شود و فقیر را وقتی که بیابد.
  • روزی بهلول به شتاب تمام راه می‌رفت، پرسیدند : با این شتاب کجا می روی؟ گفت؛ می روم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم.
    گفتند: کدام دو نفر؟
    گفت: خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود!
  • روزی خلیفه به بهلول گفت؛ چرا خدا را شکر نمی‌کنی از زمانی که من بر شما حاکم شده‌ام ، طاعون از میان شما رفع شده است ؟

بهلول گفت: خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد.

 

  • بهلول را پرسیدند که عصا به چه کار آید ؟ بهلول گفت: عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش زمین نخورد.