همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

پیرمردی صاحبِ مال و منال

پیرمردی صاحبِ مال و منال

می‌گذشت از عمر او هشتاد سال

با خودش گفتا که پیر و خسته‌ام

شادم از عهدی که با خود بسته‌ام

تا نمُردم هر چه دارم وانهم

سهم فرزندان همین حالا دهم

بچه‌ها را مطلع زین کار کرد

پافشاری کرده و اصرار کرد

سهم دخترها فلان از مال شد

از پسرها باقی اموال شد

پیرمرد فارغ شد از مال و منال

پاک و طاهر شد ز دارائی و مال

روزها بگذشت و روزی پیر مرد

دید رفتار عروسش گشته سرد

با تعرض نیش میزد بر پسر

بودن بابای تو هست درد سر

پیرمرد افسرده و غمگین شد

سینه‌اش چون کوه غم سنگین شد

لب فرو بست و برون شد از سرا

تا نبیند آنچه دیده است بینوا

رفت و در زد خانه‌ی دیگر پسر

در گشودند تعارفات مختصر

با کسی حرفی ز دلسردی نزد

حرفی از مردی و نامردی نزد

تا که دیگ معرفت آمد بجوش

آنچه باید نشنود آمد بگوش

جمله اولاد ذکورش بی‌صفت

جملگی زن باره و بی‌معرفت

دختران زین ماجراها بی خبر

شاد و خرسند بودن از کار پدر

کور سوئی در دل آن پیر بود

چونکه امیدش به آن تدبیر بود

رهسپار خانه داماد شد

گفت دامادش دل ما شاد شد

اشک خوشحالی به چشم دخترش

مات و حیران بود نمی‌شد باورش

دختران بابائی‌اند و مهربان

یادگار همسرم آرام جان

تا که یک شب خانه بختش خراب

دلخوشی‌ها شد همه نقش بر آب

دید دامادش بر او هست بی نظر

ماندنش آنجا دگر هست درد سر

او همی گوید که بابایت چرا

لنگرش را پیچ کرده نزد ما

ما که تنها وارث او نیستیم

با حقوق مختصر کوه نیستیم

خانه شد دوار در گِرد سرش

چونکه تا این حد نمی‌شد باورش

این چنین اندیشه‌اش بیدار شد

موسم پیری رسید و خار شد

عاقبت تدبیر خود را کار بست

نقش یک گنجینه در افکار بست

رفت در بازار صندوقی خرید

آشنائی در رهش آمد پدید

گفت چه داری اندر این گنجینه‌ات

این چنین چسبانده‌ای در سینه‌ات

گفت اگر گوشَت ز رازم کَر بود

صندوقی مملو ز سیم و زر بود

راز او افشا شد در سطح شهر

بچه‌ها پیدا شدند آسیمه سر

ای بقربان تو ای بابای من

تو کجائی ای گل زیبای من

خانه ما بی تو تاریک است و سرد

تو چراغ خانه‌ای ای شیرمرد

الغرض با التماس و احترام

شد پذیرائی دگر هر صبح و شام

لیکن از گنجینه‌اش غافل نبود

هر کجا می‌رفت حملش می‌نمود

جنگ و دعوائی سرش کردند بپا

خانه بی بابا نباشد باصفا

فکر و ذکر بچه‌ها گنجینه بود

گنج واهی بود….دردِ سینه بود

عاقبت قالب تهی کرد پیرمرد

رفت و شد آسوده از رفتار سرد

باز کردند بچه‌ها گنجینه را

صندوقی مملو ز درد سینه را

شد نمایان استخوانِ دستِ خر

نامه‌ای رویش بجای سیم و زر

نامه را خواندند چنین بنوشته بود

قصه عمری به آخر گشته بود

دست خر بر آن فلانِ هر کسی

تا نمرده ست مال بخشد بر کسی

زنده بر مال و منالت باش پیر

تا نگردی همچو من خار و اسیر

کاوه_احمدزاده بس_است

خواب میخواهند چشمانم که بیداری بس است

ساقیا پُر کن قدح را رنجِ هوشیاری بس است

 

زاهدِ منبـــر نشینِ مسجد ما را بگو

ما گُنــهکاریم _آری _ حرفِ تکراری بس است

 

خود شنیدم از زبانِ یک گلِ پژمرده ، گفت:

دوستانم را بگویید این همه خاری بس است

 

(در وفایِ عشق تو مشهور خوبانم چو شمع)

سوختم از این خودآزاری ، وفاداری بس است

 

هر کسی بد گفت از ما، ما نمی رنجیم از او

چند روزی روی خاکیم و دل آزاری بس است...

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود( شکیبی اصفهانی)


شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

من کیستم از خویش به تنگ آمده ای

دیوانه  با خرد به جنگ آمده ای

دوشینه به کوی یار از رشکم کشت

نالیدن پای دل به سنگ آمده ای

چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم(نجمه زارع)

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم

چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم

 

کاش میشد که شما نیز خبر دار شوید

لحظه ای از من و از درد کهنسال دلم

 

از سرم آب گذشت ست مهم نیست اگر

غم دنیای شما نیز شود مال دلم

 

آه یک عالمه حرف است که باید بزنم

ولی انگار زبانم شده پامال دلم

 

مردم شهر خداحافظتان من رفتم

کسی از کو چه ی غم آمده دنبال دلم...

 

دردیست در این سینه که همزاد جهان است !(هوشنگ ابتهاج)

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهروی دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر غافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است

خون می رود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است