مولانا تو مثنوی معنوی توصیف بامزهای داره از درک افراد از جهان هستی میگه که :
مگسی بر پرِکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت:
من علم دریانوردی و کشتیرانی خواندهام.
در این کار بسیار تفکر کرده ام.
ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم.
او در ذهن حقیر خود بر دریا کشتی میراند
آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد، و آن برگ کاه، کشتی بزرگ. زیرا آگاهی و بینش او حقیر و اندک بود.
جهان هر کس به اندازه درک و بینش اوست.
آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه....
برای احترام دیدن نباید پدر باشی، مادر باشی، بالای ۷۰سالِت باشه. نباید دکتر باشی، مهندس و شاعر و خلبان باشی.
اگه میخوای احترام ببینی باید محترم باشی، حالا با هر نسبتی.
گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ...
ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ...
ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ،
ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ،
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ (ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ بخصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ
ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..!
ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ...
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند!
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ،
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ
ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد...
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ...
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ،
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ...
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ
ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ...
__________________________
چگونه از نظر روانی قدرتمند باشیم؟
-از تنهایی نترسیم و
به بهانه تنهایی وارد هر رابطه ای نشویم.
-غرق درگذشته نشویم،
درس های آن را دریابیم و رشد کنیم و عبور کنیم.
-فکر نکنیم که دنیا به ما بدهکار است،
تلاش کنیم و مهارت کسب کنیم و حقمان را بگیریم.
-تلاش نکنیم همه را راضی نگه داریم
اما علت حال بد دیگران هم نباشیم.
-دست از تاسف خوردن برای خودمان برداریم،
حرکت کردن را آغاز کنیم.
-انرژیمان را برای چیزهایی که
نمیتوانیم کنترل کنیم هدر ندهیم.
-اگر کسی مدام به ما احساس منفی منتقل می کند ارتباطمان را با او محدود کنیم.
-بعد از اولین شکست جا نزنیم و عوامل شکست را بررسی کنیم و به نقاط ضعفمان پی ببریم.
________________________
برخلاف ادعاها، اکثر آدما حوصله یک فرد ضعیف رو ندارن
پس تو خودتو قوی کن...
و سعی نکن که دائم تاج قربانی بودن رو روی سر خودت بگذاری، چون اینطوری آدما دیر یا زود ترکت میکنن و در تنهایی عمیق تری فرو میری
به جای اینکار تا میتونی خودتو قوی کن چه از لحاظ روحی، چه جسمی، چه مالی چه کاری و... چون برعکس شعارها اکثر مردم به دنبال آدمای قوی هستن و برای بودن کنار اونها، کنارت میگذارن!
پس هوای خودتو داشته باش و یک آدم شاد از خودت بساز کسی که انرژی مثبت داره و از وجود خودش لذت میبره و به کسی که هست افتخار میکنه!
_________________________
اثر چراغ برق!
میگویند مردی مست زیر چراغ برق مشغول جستجو بود. پلیس به او رسید و پرسید چه میکند. مست گفت دنبال کلیدهای خانه اش میگردد. پلیس هم شروع به گشتن کرد و البته چیزی نیافت. بعد از مدتی پرسید مطمئن است که کلیدها را همین جا گم کرده است؟ مرد گفت: نه، در پارک گم کردهام، اما دیدم اینجا روشنتر است!
در اینجا به یکی از رایجترین خطاهای ادراکی و رفتاری انسان اشاره میشود که به آن اثر چراغ برق یا جستجوی مست می گویند.
منظور آن است که به جای جستجوی راه حل بر اساس واقعیتها و شواهد در مسیر مناسب، راهی که سادهتر و آسانتر است برگزیده میشود.
اینکه چه باید کرد تا از دام آن رها شد البته ساده نیست. بیرون آمدن از دایرهی آرامش و تجربه کردن ناشناختهها، کار دشواری است؛ ولی شاید نخستین گام این باشد که آن را به رسمیت بشناسیم و بخواهیم دچار آن نشویم.
یادگیری در یک معنای کلی به معنای تجربه کردن چیزی ناشناخته است. دلیل تاکیدها بر تنوع در سازمانهای امروز می تواند همین باشد. درست است که هزینههای سازماندهی و هماهنگی بالا میرود، ولی در عوض یادگیری و نوآوری اتفاق می افتد.
___________________________
بـزرگــی یک دســتاورد اســت
مــوروثــی نیــسـت
در راه مشهد شاه عباس
تصمیم گرفت دو بزرگوار را
امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش
جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه
است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن
اسب سوار است، حیوان کشش
اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند،
دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی
چون شیخ بهائی بر پشتش
سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم.
__________________________________
مدیریت ویل دان(Whale done)
یکی از کتابهای جمع و جور و کاربردی که میتوان آن را برای هر مدیری در هر سطحی پیشنهاد کرد و انتظار داشت پس از مطالعه آن بهبودهایی در طرز نگاه مدیر به کارکنان دیده شود، کتاب "روش مدیریت ویلدان" است.
کتابی ۱۴۰ صفحهای که میتوان حتی آن را یکنفس مطالعه کرد. پیام اصلی این کتاب را میتوان در یک جمله اینگونه خلاصه نمود:
به جای اینکه در روابطمان با اطرافیان (اعم از زیردستان، روسا، افراد خانواده و ...) بر نکات منفی تمرکز کنیم، نکات مثبت را مورد توجه قرار دهیم.
در این کتاب با «وس» که رئیسی «دیکتاتورمآب» و «منفینگر» و «مچگیر» است همراه میشویم تا از مرکز نمایش نهنگها در سیورلد بازدید کنیم و فنون و ترفندهای مربیان نهنگها را برای تربیت و شکلدهی به رفتارهای آنان، فرا گیریم.
ترفندهایی که میتوان آنها را در محیط کار و منزل نیز به کار گرفت.
نام کتاب نیز با تلمیحی هوشمندانه از این موضوع گرفته شده است (Whale به معنای وال یا نهنگ قرابت آوایی زیادی با Well به معنای خوب دارد!)
طبق گفته این کتاب چهار نوع پاسخ در مقابل عملکرد افراد وجود دارد:
1. نبود پاسخ و نادیدهگرفتن
2. پاسخ منفی و انتقادی
3. پاسخ تغییر جهت: این پاسخی است که «وس» در دنیای نهنگها با آن آشنا میشود.
پاسخ تغییر جهت چند مرحله دارد:
مشکل را در اولین فرصت ممکن به صورت روشن و بدون سرزنش کردن بیان کنید.
به مخاطب بگویید که این موضوع چه تاثیر منفی بر کارها دارد.
اگر امکان دارد خود را به خاطر اینکه وظیفه را برای فرد شفاف نکردهاید، سرزنش کنید و پوزش بطلبید.
جزئیات کار را با فرد مرور کنید و مطمئن شوید که آن را فهمیده است.
و در انتها اعتماد و اطمینان خود را به فرد نشان دهید.
4. پاسخ ویلدان: این پاسخ مهمترین و موثرترین پاسخی است که یک مدیر میتواند به زیردستانش بدهد.
در این پاسخ به جای توجه بر نکات منفی به «پیشرفتهای کاری فرد» توجه میشود و حتی اگر کاری «تقریبا» صحیح انجام شده و «نسبت به گذشته» بهبود یافته است نیز تشویق میشود.
مراحل این پاسخ به شرح زیر است:
افراد را بلافاصله تشویق کنید.
مشخص کنید که فرد چه کاری را خوب یا تقریبا خوب انجام داده است.
احساسات مثبت خود را از انجام شدن خوب این کار با فرد در میان بگذارید.
آنها را تشویق کنید کارهای خوب را در سطح بالا نگه دارند.
________________
اَبَرانسان های خیلی معمولی!
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولیای هستند. حتی آنهایی که ما ابرانسان میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرقِشان بوی گند میدهد و دهنشان سرِ صبح، بوی خُسفهی خَر!
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربیِ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
اولین چاره کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولاً این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.
در قدم بعد، سعی کردم به آنها نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعی خودم را دارم.
عصبانی میشوم، غمگین میشوم، گرسنه میشوم، دستشویی میروم، دست و بالم درد میگیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه آدمها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول، احترام:
حتی جلوی پای یک پسربچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
و بعد، راستگویی!
به عقیده من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!» همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی.
دالتون ترومبو
__________________________
یک سخنران در سمیناری یک بیست دلاری را بالا گرفت و از حضار پرسید: «چه کسی این بیست دلاری را میخواهد؟» همه دستها را بالا بردند.
سخنران پول را مچاله کرد. بعد دوباره پرسید :«چه کسی این را میخواهد؟» باز هم دستها بالا رفت.
سخنران اسکناس را روی زمین انداخت و آنرا لگد کرد. دوباره سوالش را تکرار کرد و بازهم همهی دستها بالا رفت.
سخنران گفت:
بارها در زندگی پیش آمده است که به دلیل تصمیماتی که میگیریم یا بر حسب تصادف احساس کنیم که مچاله و کثیف شدهایم اما این را بدانید که هیچگاه ارزش خود را از دست نخواهید داد
__________________________
دانا و پولدار...
میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید، تا به دانایی رسید...
دانا پرسید: چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه.
دانا پرسید به جایی که میروی ماسه کمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد:خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر، ماسه ریختم.
دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت هیچ.
بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با نادانی, خیلی بیشتر از تو دارم.... پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت
متاسفانه این بخشی از واقعیت برخی جوامع است.
__________________^^^
یک دروغ ممکن است دنیا را دور بزند و به جای اولش برگردد، اما در همین مدت یک حقیقت هنوز دارد بند کفش هایش را می بندد تا حرکت کند.
#مارک_تواین
--------------------------------------------------------------------