همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

شعر بودن احمد شاملو


گر بدین سان زیست باید پَست
من چه بی شرم ام اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچۀ بن بست.


گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاک ام اگر نَنْشانم از ایمانِ خود، 
چون کوه
یادگاریْ جاودانه، بر ترازِ بی بقایِ خاک.

۱۳۳۲

#ظلم_پایدار_نیست

ما سرانجام  شبی

مست و مدهوش و کمی ژولیده

با بدنهای به خون غلتیده

دست در دست خدا

بر مزار نجس و نحس شما میرقصیم


سرود زن _ مهدی یراحی

به نام تو، که اسم رمز ماست
شبِ مهسا، طلوع صد نداست
بخوان، که شهر، سرودِ زن شود
که این وطن، وطن شود
شباهنگام، میان کوچه‌هاست
به در کوبد، که «نوبت شماست»
برادرم، که سنگر من است
چو سایه‌سارِ روشن است
دویدنش، فراخ سینه‌اش
چو جان‌پناه و مأمن است

بر تنِ شاهدان، تازیانه می‌زنند
این ز جان خستگان، پاره تن من‌اند
به جای او، به قلب من بزن
جهان، ترانه می‌شود
امان بده، ببوسمش به خون
که جاوِدانه می‌شود

بسته بالای سر گیسوان چه هیبتی‌ست!
کشته‌اند هر که را راوی جنایتی‌ست
سفر چرا؟ بمان و پس بگیر
ز جورشان نفس بگیر
بخوان، که شهر، سرودِ زن شود
که این وطن، وطن شود

متن آهنگ داریوش، چه میکنی

تکفیر میکنی گُلو به جرم انتشار عطر
خط میزنی فواره رو قطره به قطره سطر سطر
منو به دار میکشی به اتهام یک نفس
پرنده رو پر میبُری در این شب قفس قفس

دیوار میکشی هنوز بین چراغ و چشم من
زنجره ها رو میکُشی از ترس همصدا شدن
رگبار میبندی به ماه فانوسو گردن میزنی
ستاره پایین میکشی آینه ها رو میشکنی

با سردخونه های پُر با خشم ما چه میکنی؟
با بغض زندونی شده تو این صدا چه میکنی؟
با سردخونه های پُر با خشم ما چه میکنی؟
با بغض زندونی شده تو این صدا چه میکنی؟

شکنجه میدی گندمو با سایه ی داس غضب
حراج میکنی تن مزرعه رو وجب وجب
لاله به حبس میبری شبپره پرپر میکنی
خورشیدو می دزدیو شب رو مکرر میکنی
رگبار میبندی به ماه فانوسو گردن میزنی
ستاره پایین میکشی آینه ها رو میشکنی

با سردخونه های پُر با خشم ما چه میکنی؟
با بغض زندونی شده تو این صدا چه میکنی؟
با سردخونه های پُر با خشم ما چه میکنی؟
با بغض زندونی شده تو این صدا چه میکنی؟

با سردخونه های پُر با خشم ما چه میکنی؟
با بغض زندونی شده تو این صدا چه میکنی؟
با سردخونه های پُر با خشم ما چه میکنی؟
با بغض زندونی شده تو این صدا چه میکنی؟

هوشنگ ابتهاج

در من کسی پیوسته می گرید

این من که از گهواره با من بود
 این من که با من
 تا گور همراه است
 دردی ست چون خنجر
 یا خنجری چون درد
 همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
 ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
 ابری که در من
یکریز می بارد
 شب های بارانی
 او با صدای گریه اش غمناک می خواند
 رودی ست بی آغاز و بی انجام
 با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند
 پیری حکایت گوست
کز کودکی با خود مرا می برُد
در باغ های مردمی گریان
 اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا
 هر دم گلی نشکفته می پژمرد
مرغی ست خونین بال
 کز زیر ِ پر چشمش
 اندوهناک ِ سنگباران هاست
 او در هوای مهربانی بال می آراست
- کی مهربانی باز خواهد گشت ؟
 - نه ، مهربانی
 آغاز خواهد گشت
از عهد ِ آدم
 تا من که هر دم
 غم بر سر ِ غم می گذارم
 آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
 عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
 وان آرزوانگیز ِ عیار
 هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق
 دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق
 وانگه که رویی می نماید
 یا چشم و ابرویی پری وار
 بازش نمی دانند
 نقشش نمی خوانند
 دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !
 هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
 از من به من فرسنگ ها راه است
 خاموشم اما
 دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
 خاموش باید بود
 غم داستانی تازه سر کرده ست
 اینجا سراپا گوش باید بود :
 - درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
 آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
 حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
 این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
 یا آدمی دیگر ؟ ...
- ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
 من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند
 - آری چنین بودند
 آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
 و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند
 - ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
 دیگر به یاد ِ کس نمی آید
 آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
 چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !
 - با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
 در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
 پیوسته باید خواست
 - ای غم ! نمی دانم
 روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود
 اما درین کابوس ِ خون آلود
 در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست
 بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
 این من که در من
 پیوسته می گرید
 در من کسی آهسته می گرید