همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

ﺭﺳﯿﺪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ ﺯﺩﯾﻢ_فرستنده :رویا

ﺭﺳﯿﺪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﻭ ﺟﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﯿﺖ ﺷﺮﺍﺏ ﺯﺩﯾﻢ

ﺩﻭ ﮔﻞ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻄﺶ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ
ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺳﺮﺧﺸﺎﻥ ﮔﻼﺏ ﺯﺩﯾﻢ

ﻧﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﮐﻪ ﺯ ﺟﻮﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ! ﻟﺐ ﺑﻪ ﺷﺮﺍﺏ
ﺍﮔﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﺮﺍﺏ ﺯﺩﯾﻢ

ﻣﺆﺫﻧﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ؟
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﯾﻢ

ﻣﮕﺮﺩ ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﺍﯼ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺟﺰﯾﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩﯾﻢ



فاضل نظری

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم..._فرستنده :نسترن ن

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم...
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم...

بر این سرای ماتم و در این دیار رنج...
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم...

ما را غم خزان و نشاط بهار نیست...
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...

گر دست ما ز دامن مقصد کوته است...
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم...

تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را...
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم...

یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم...
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم...

از عمر جز ملال ندیدیم و همچنان...
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم...

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر...
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم...

ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش...
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم...

تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر...
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم...

تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما...
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم...

چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم...
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم...

 ........................ "فریدون مشیری".........................

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند ._فرستنده :الی

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند .
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت .
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت . (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!

پیاده ‌روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند .
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود .
رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت :
 "روز بخیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟"
دروازه‌بان : 
"روز به خیر ، 
اینجا بهشت است ."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه‌ایم ."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت : 
"می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند .

نگهبان :
" واقعأ متأسفم . 
ورود حیوانات به بهشت ممنوع است ."
مسافر خیلی ناامید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد .
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد .
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ای رسیدند .
راه ورود به این مزرعه ، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد .
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود ، احتمالأ خوابیده بود .
مسافر گفت : 
" روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد .

- ما خیلی تشنه‌ایم . من ، اسبم و سگم .
مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است . هرقدر که می‌خواهید بنوشید .
مرد ، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند .
مسافر از مرد تشکر کرد .
مرد گفت : 
هر وقت که دوست داشتید ، می‌توانید برگردید .
مسافر پرسید : فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟
مرد گفت: 
بهشت!
- بهشت؟!! 
اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست ، دوزخ است .
مسافر حیران ماند و گفت :
" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! 
این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
آن مرد گفت : 
کاملأ برعکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند ، همانجا می‌مانند...

برگرفته از : 
کتاب شیطان و دوشیزه پریم . پائولو کوئیلو

فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر_فرستنده:آیدا ش

فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

حرف بسیار است اما اهل گفتن نیستم!_فرستنده :سهیلا اشرفیان

حرف بسیار است اما اهل گفتن نیستم!
با دلم درگیرم... آری! با تو دشمن نیستم!

ساده می‌گویم... تو را این‌روزها گم کرده‌ام!
چند روزی می‌شود در قید بودن نیستم!

این که از او می‌نویسم در غزل‌هایم تویی!
آن که از او می‌نویسی همچنان من نیستم!

روح بی‌آلایشم را چشم‌هایت حس نکرد!
هیچ‌گاه این را نفهمیدی فقط تن نیستم!

حرف‌هایم را سکوتم می‌زند این روزها!
شاعر این بیت‌های نیمه‌جان من نیستم