همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

پروین اعتصامی

در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام


گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام


کس را نماند از تک این خنگ بادپای

پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام


در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام


دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه

هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام


میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب

میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام


از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام


از بهر صید خاطر ناآزمودگان

صیاد روزگار بهر سو نهاده دام


بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام


منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است

جوشیده سالها و نپختست این طعام


بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم

بردار گر که کارگری بهر کار گام


در تیرگی چو شب پره تا چند میپری

بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام


ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

خونابه میچکد همی از دست انتقام


فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک

بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام


وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

شمشیر روز معرکه زشت است در نیام


درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام


از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام


چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام


چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو

تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام


عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام


پروین، شراب معرفت از جام علم نوش

ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام

زلفای یارم بی نظیره

زلفای یارم بی نظیره
لباش چو قیماق شیره
بگردم دور چشماش
برقابرق شمشیره
جونم میاد، عمرم میاد
دوا و درمونم میاد
گلعزار خندونم میاد
یواش یواش یواش میاد صدای پاش
ارسینکای یارم جیره

الهی مو به قربون لب یار
شکر می ریزه از کنج لب یار

شکر می ریزه خرواری به خروار

به مثقال می فروشه مادر یار

از اینجا تا به بیرجند خیلی راهه
همهکوه و کمر سنگ و سخاله

رفیقون جمع شوید سنگ را بچینید
که یارم رفته و چشمم به راهه

وحدت کرمانشاهی

تا نشویید به می دفتر دانایی را

نتوان پای زدن عالم رسوایی را

آنکه سر باخت به صحرای هوس می داند

که چه سوداست به سر این سر سودایی را

سر نوشت ازلی بود که داغ غم عشق

جای دادند به دل لاله صحرایی را

برو از گوشه نشینان خرابات بپرس

لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را

نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید

در دل خویشتن آن دلبر هر جایی را

برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر

تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را

بگذار بگویند و بگویند و بگویند

بگذار بگویند و بگویند و بگویند


بگذار ببرند و بدوزند و بپوشند


تو بخند ،گوش بده ،خیره بمان


هیچ مگو



بگذار بگویند که دیوانه و مستیم

بگذار بگویند که دیوانه و مستیم
ما کوزه ی تهمت به سر خویش شکستیم
سروی به چمن نیست به آزادگی ما
از دست شدیم آخر و از پا ننشستیم
جایی که حریفان نگشودند لب از لب
ماندیم و سرودیم و نمودیم که هستیم