همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند ._فرستنده :الی

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند .
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت .
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت . (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!

پیاده ‌روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند .
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود .
رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت :
 "روز بخیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟"
دروازه‌بان : 
"روز به خیر ، 
اینجا بهشت است ."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه‌ایم ."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت : 
"می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند .

نگهبان :
" واقعأ متأسفم . 
ورود حیوانات به بهشت ممنوع است ."
مسافر خیلی ناامید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد .
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد .
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ای رسیدند .
راه ورود به این مزرعه ، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد .
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود ، احتمالأ خوابیده بود .
مسافر گفت : 
" روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد .

- ما خیلی تشنه‌ایم . من ، اسبم و سگم .
مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است . هرقدر که می‌خواهید بنوشید .
مرد ، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند .
مسافر از مرد تشکر کرد .
مرد گفت : 
هر وقت که دوست داشتید ، می‌توانید برگردید .
مسافر پرسید : فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟
مرد گفت: 
بهشت!
- بهشت؟!! 
اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست ، دوزخ است .
مسافر حیران ماند و گفت :
" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! 
این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
آن مرد گفت : 
کاملأ برعکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند ، همانجا می‌مانند...

برگرفته از : 
کتاب شیطان و دوشیزه پریم . پائولو کوئیلو
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.