همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

حکایات بهلول

بهلول و مستخدم خلیفه

یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.
بهلول از او سوال نمود: چه خورده‌ای؟
مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده‌ام.
بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم.
مستخدم پرسید: از کجا می‌دانستی؟ 
بهلول گفت: فضله‌ای بر ریشت نمودار است.

*****************************************

دوست بهلول

شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود، بر الاغ خود سوار کرد و چون نزدیک منزل بهلول رسید، اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.

بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد، به آن مرد گفت: الاغ من نیست. یک دفعه صدای الاغ بلند شد و بنای عرعر کردن گذاشت.

آن مرد به بهلول گفت: الاغ تو در خانه است و تو می‌گویی نیست؟!
بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می‌نمایی؟!

*****************************************

بهلول و جمع خرها

روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می‌گوید، گویا با تو کار دارد. 
بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان می‌گوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته‌ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند.

*****************************************

بهلول و مرد شیاد

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می‌دهم!
بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که سکه‌های او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه‌های تو از مس است؟

*****************************************

بهلول و دنبه

روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد.
هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟
بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است.

*****************************************

شکار رفتن بهلول و‌ هارون الرشید

روزی خلیفه‌ هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خلیفه غضبناک شد و گفت: مرا مسخره می‌کنی؟
بهلول جواب داد: احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

*****************************************

حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی‌اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی‌ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتری‌های خود را بنمایید.

***************************************

?

احمق‌تر از بهلول

روزی خلیفه از بهلول پرسید: تا به امروز موجودی احمق‌تر از خود دیده‌ای؟
بهلول گفت: نه والله این نخستین بار است که می‌بینم.

*******************************************

بهلول و الاغش

بهلول پای پیاده بر راهی می‌گذشت.
قاضی شهر او را دید و گفت: شنیده‌ام الاغت سقط شده و تو را تنها گذاشته است.
بهلول گفت: تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می‌ارزد.

*****************************************

بهلول و ثروتمند

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد.
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.

*****************************************

بهلول و دیدن شیطان

روزی مردی زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم.
بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن، شیطان را خواهی دید.

*****************************************

مسجد بهلول

روزی مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم؛ گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول می‌خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند.

***************************************

?

بهلول و دزد

گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگزارد. در آن محل مردی را دید که به کفش‌های او نگاه می‌کند. فهمید که طمع به کفش او دارد. ناچاراً با کفش به نماز ایستاد.
آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد.


  •  بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست .
    خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟
    گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمد ند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم.

  • حکایت خلیفه شدن بهلول از آن حکایت های است که تامل هر انسانی را بر می‌انگیزد. می گویند روزی هارون الرشید از بهلول پرسید : دوست داری خلیفه باشی؟
    بهلول گفت : نه !
    هارون الرشید گفت؛ چرا ؟
    بهلول گفت؛ از آن رو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیده ام . ولی تو که خلیفه‌ای مرگ یک بهلول را هم ندیده ای.

  • آورده‌اند که....روزی هارون الرشید از کنار گورستان می‌گذشت که دید، بهلول و علیان مجنون با هم نشسته و سخن می‌گویند. خواست چشم زهری از انها بگیرد و دستور داد هر دو را آوردند.

    خلیفه فریاد زد و گفت؛ من امروز دیوانه می‌کشم . جلاد را طلب کنید. جلاد آنی با شمشیر کشیده، حاضر شد. علیان را بنشاند که گردن زند.

بهلول پرسید: ای هارون چه می‌کنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه می‌کشم.
بهلول گفت : سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی . تو ما را بکشی چه کسی تو را بکشد.

 

  • حکایت می کنند که روزی، هارون الرشید طعامی برای بهلول فرستاد . خادم طعام را نزد بهلول برد و پیش او گذاشت و گفت؛ این طعام را خلیفه مخصوص تو فرستاده است.

 بهلول طعام را برداشته و جلوی سگی که کنار کوچه بود، گذاشت. خادم فریاد کشید؛ چرا طعام خلیفه را پیش سگ می‌گذاری؟!
بهلول پاسخ داد؛ دم مزن، اگر سگ نیز بشنود این طعام خلیفه است، هرگز لقمه‌ای از آن نخواهد خورد‌؟!

 

  • حکایت می کنند که فقیرترین فرد از دید بهلول خلیفه زمان خویش بود چرا که....
    روزی هارون به بهلول پولی داد تا بین فقرا تقسیم کند. بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خلیفه باز گرداند.

هارون دلیل این کارش را پرسید؟

بهلول گفت: من هر چه فکر کردم از خلیفه فقیرتر و نیازمندتر نیافتم به خاطر اینکه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج می‌گیرند و به خزانه تو می ریزند.

  • حکایت زیبای آورده‌اند که روزی از بهلول پرسیدند : راز طول عمر در چیست ؟
    گفت : در زبان آدمی . گفتند؛ چگونه است آن راز؟
    گفت؛ آن‌است که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می‌شود و هر چه زبان دراز شود، از طول عمر آدمی کاسته می شود ...؟
  • از بهلول پرسیدند که وقت طعم خوردن چه موقع است ؟ پاسخ داد؛ غنی را وقتی که گرسنه شود و فقیر را وقتی که بیابد.
  • روزی بهلول به شتاب تمام راه می‌رفت، پرسیدند : با این شتاب کجا می روی؟ گفت؛ می روم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم.
    گفتند: کدام دو نفر؟
    گفت: خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود!
  • روزی خلیفه به بهلول گفت؛ چرا خدا را شکر نمی‌کنی از زمانی که من بر شما حاکم شده‌ام ، طاعون از میان شما رفع شده است ؟

بهلول گفت: خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد.

 

  • بهلول را پرسیدند که عصا به چه کار آید ؟ بهلول گفت: عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش زمین نخورد.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.