من همان ، جامم که گفت آن غمگسار :
با دلِ خونین ، لبِ خندان بیار !
من خمُش کردم ، خروشِ چنگ را
گرچه صد زخم است این دلتنگ را
من ، همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کَندَم ، نه تیشه ، کوه را
عشق شیرین می کند ، اندوه را
در رخِ لیلی نمودم ، خویش را
سوختم ، مجنونِ خام اندیش را
می گرستَم در دلش ، با دردِ دوست
او گمان می کرد ، اشکِ چشمِ اوست