همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

نامه های عاشقانه منتشر نشده فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان | فروغ در آتش گلستان 2

پنجشنبه 2 ژوئن

عزیز نازنینم… الان که از پله‌ها پایین آمدم با این امید آمدم که از تو نامه‌ای رسیده باشد. به‌خصوص که دیشب هم خوابت را دیده بودم و بیدار شدم دیدم همین‌طور قلبم به بی‌تابی در سینه‌ام می‌زد و می‌لرزید و با عجله لباس پوشیدم و آمدم پایین اما هیچ خبری نبود. حالم بد است و روزبه‌روز هم بدتر می‌شود. مثل اینکه توی یک اتاقک یخی حبسم کرده باشند. مثل اینکه تمام اعضای بدن را بریده باشند و چیزی جز یک تکه زخم خونین نباشم. دیشب در سالن نمایش با دختری که سکرتر درک هیل است آشنا شدم و نمی‌دانی که شنیدن اسم تو از دهان او، یکمرتبه میان آن همه شلوغی و غریبگی، چطور گیج و آشفته‌ام کرد. دیگر نتوانستم حرف بزنم. زبانم به لکنت افتاد و کلمات در ذهنم گم شدند. داشتم از اضطراب خفه می‌شدم. دوستت دارم. خدا می‌داند که چقدر دوستت دارم. آنقدر به تو بسته‌ام و از تو هستم که انگار اصلا در تن تو به دنیا آمده‌ام و در رگ‌های تو زندگی کرده‌ام و از دست‌های تو سرازیر شده‌ام و شکل گرفته‌ام و از صبح تا شب در دایره‌ای که مرکزش یادها و خاطرات توست دارم دور می‌زنم، دور می‌زنم و هیچ‌چیز راحتم نمی‌کند. نه دریا، نه آفتاب، نه درخت‌ها، نه آدم‌ها، نه فیلم‌ها، نه لباس‌هایی که تازه خریده‌ام. نمی‌دانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درخت‌ها بکوبم. داد بزنم. گریه کنم. نمی‌دانم. فقط می‌خواهمت. مثل این دریا که یک حالت فروکشنده‌ی وحشتناک دارد می‌خواهمت. و این همه خواستن قابل تحمل نیست. مثل سیل از قلبم پایین می‌ریزد و تنم را خرد می‌کند. می‌خواهم بیدار شوم و ببینم که پهلویم هستی. چقدر می‌توانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی و زندگیم یخ کرده و منجمد است. چقدر؟ تاکی؟ تا کجا؟مگر فاصله‌ی میان به‌دنیا آمدن و پوسیدن و طعمه‌ی کرم‌ها شدن چقدر است. دلم می‌خواهد بیدار شوم و همین‌طور بیدار بمانم و نگاه کنم. وقتی که هوا توی سینه‌ات می‌چرخد نگاهت کنم. وقتی که جریان نبضت زیر پوست گلویت پخش می‌شود نگاهت کنم. وقتی که رنگ بنفش توی مردمک چشمت موج می‌زند نگاهت کنم. همین‌طور نگاهت کنم. خط‌های پیشانیت را بشمارم. موهای سفید اطراف شقیقه‌هایت را بشمارم. سرم را بگذارم میان گودی گردن و شانه‌هایت و همان‌جا بمیرم. بمیرم تا دیگر از تو دور و جدا نشوم. نمی‌دانم برای چه باید رعایت کنم. چه چیزی را باید رعایت کنم. برای چه باید بگذارم که زندگی خودم و آن کسی که دوستش می‌دارم مفهومی جز حسرت نداشته باشد. کاش در جنگل به دنیا آمده بودم و با طبیعت جفت می‌شدم و آزاد بودم. معتاد شدن به این عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به این حد‌ها و دیوارها کاری برخلاف جهت طبیعت است. عزیزم. قربانت بروم. قربان بودنت بروم. دلم دارد می‌ترکد. هیچ‌وقت این طوری نشده بودم. اینقدر تلخ و بیهوده. یک چیزی را از من گرفته‌اند. نمی‌دانم چه‌کسی و کجا و چرا؟ شاید اصلا پیش از تولدم آن را از من گرفته باشند. شاید که من اصلا بی‌سامان به دنیا آمده باشم. و همه‌ی عشق من به تو چیزی جز جست‌وجوی قرارگاهی بر روی خاک نباشد. نمی‌دانم. نمی‌دانم اینجا وضع خیلی خراب است. فستیوال تبدیل شده است به یک مبارزه‌ی دائمی میان کارگردان‌ها و کریتیک‌های سینمای فرانسه که رهبرشان گدار است و کارگردان‌ها و کریتیک‌های سینمای ایتالیا. کافیست که گدار وسط نمایش یک فیلم سینما را ترک کند تا نصف سالن خالی شود. من از این طرز برخورد با مسائل هنری خوشم نمی‌آید. از این رهبرها و پیروانشان خوشم نمی‌آید.هنر گوشت نیست که بشود کنسروش کرد و در قوطی‌های مشابه تحویل مشتری‌ها داد. مرتب شاهد فدا شدن ارزش‌های فکری و حسی و انسانی در برابر نیرو و جاذبه‌ی تکنیک هستم. کافیست که هرچه بیشتر دوربینت را تکان داده باشی و هر چه بیشتر فیلمت مهمل و بی‌سر و ته باشد تا موج تحسین تماشاچی‌ها و منتقدان را برانگیزی. دیشب یک فیلم سوئیسی نشان دادند که واقعا وحشتناک بود. اگر من بودم با قیچی تکه‌تکه‌اش می‌کردم و می‌ریختم توی مستراح. آنقدر مهمل بود که هر چیز مهملی می‌تواند همان‌طور باشد. همین‌طور فیلتر‌های رنگ‌وارنگ و تکان‌های مصنوعی دوربین. چشمم داشت کور می‌شد. به‌نظرم می‌رسد که آدم و مسائل آدمی از روی پرده‌ی سینما مهاجرت کرده است. این گروهی که در اینجا جمع شده‌اند همه‌شان بیمار و فاسد هستند. زندگی را نمی‌شناسند. صدای گنجشک‌ها را نشنیده‌اند. رشد گیاه را ندیده‌اند. باران را نبوئیده‌اند. یاد این حرف برشت افتادم و دلم می‌خواست بلند شدم و با صدای بلند آن را برای همه بخوانم. «چه دنیایی که در آن سخن از درختان گفتن گناهی است.» برای من خیلی سخت است که هر کار احمقانه‌ای را به ضرب اسم سینمای نو قبول و تحسین کنم. تنها فیلم‌های جالب از کشورهای اروپای شرقی هستند. چکسلواکی، یوگسلاوی، لهستان. همین و بس. سینمای فرانسه افتضاح است. دارد خودش را قی می‌کند. اما یک فیلم ایتالیایی نشان دادند (جوهر تمام شد و باید با این خودکار لعنتی بنویسم که خطم را خراب‌تر کند) که به‌ نظر من فیلم خیلی موفقی بود. چیزی از نظر فرم و تکنیک شبیه خشم و هیاهو فاکنر، و یا جویس (من که جویس را نخوانده‌ام اما از روی حرف‌های تو می‌توانم یک کمی بشناسمش). یک سکانس عالی از عشق داشت که در حدود نیم ساعت طول می‌کشید. فقط دوتا صورت روی پرده که نیم ساعت تمام همدیگر را می‌بوسیدند و با هم مخلوط می‌شدند. عالی بود. خیلی خوشم آمد. به خدا حس می‌کنم که از همه بیشتر می‌فهمم. این حرف را از روی غرور نیست اما وقتی ساکت می‌نشینم و گوش می‌کنم، می‌بینم که تمام قضاوت‌های درست دنباله‌ی فکرهای خود من هستند. افسوس که نمی‌توانم حرف بزنم وگرنه شاید که من هم برای خودم در اینجا رهبری می‌شدم و پیروانی پیدا می‌کردم. نازنینم. قربانت بروم. شنبه‌شب فیلم مرا نشان می‌دهند. یواش‌یواش دارم جلب توجه می‌کنم هرچند که برایم اصلا معنی ندارد اما دارد اتفاق می‌افتد.امسال فقط فیلم‌های بلند در کنگور شرکت داده شده‌اند و همه‌ی فیلم‌های کوتاه خارج از کنگور نمایش داده می‌شوند. بهتر. من که شکارچی جایزه‌ها نیستم و اصلا اگر کار من در سینما ادامه نداشته باشد وجود من هم در اینجا مفهومی نخواهد داشت. این را بارها از خودم پرسیده‌ام و برای همینست که آنقدر بی‌علاقه و دلسرد هستم. قربانت بروم. شاهی جانم. هربار که اسمت را می‌نویسم تنم مشوش می‌شود و می‌لرزد. اسمت مثل خبر مبارکی است که به گوش جانم می‌رسد و همه‌ی امیدها و آرزوهایم را برمی‌انگیزد و بیدار می‌کند. دوستت دارم. چقدر بگویم که دوستت دارم. روی تمام کره‌ی زمین فقط یک نفر هست که دوستش دارم و یک نفر هست که با او هستم و با من است و آن هم تو هستی. دیگر نمی‌نویسم. باید بروم و غذا بخورم و بعد هم نمایش فیلم و کنفرانس و کارهای دیگر. برایم یک‌خورده دعا کن. دعا کردن خوبست. لازم نیست که آدم از خدا چیزی بخواهد. وقتی آدم قلبش را صاف می‌کند و سرش را به طرف آسمان می‌گرداند و با تمام وجودش چیزی را آرزو می‌کند، مثل اینست که یک مقدار از وجود خودش را به آن چیز می‌دهد و برای آن چیز نثار می‌کند و همین کافیست. روزت به‌خیر، برایم بنویس. عزیز دل و جان و عمرم.

قربانت بروم، فروغ

________________________________

دوشنبه 13 ژوئن

شاهی جان عزیزم. قربانت بروم. خیلی وقت است که از تو خبر ندارم. از روزی که از پزارو آمدم تا امروز که نزدیک یک هفته می‌شود که در لندن هستم. دارم دق می‌کنم. چطور می‌توانم بی‌آنکه بدانم کجا هستی و چه می‌کنی و چه حالی داری زندگی‌ام را ادامه بدهم و راحت باشم. مثل دیوانه‌ها شده‌ام. صبح که از خواب بیدار می‌شوم برای گذراندن روزم هزار جور نقشه می‌کشم. اما هنوز پایم را از خانه بیرون نگذاشته‌ام که سرگردانی و غمم شروع می‌شود و هنوز به سر خیابان نرسیده‌ام که دنیا در نظرم شروع می‌کند به تنگ شدن و کوچک شدن و برمی‌گردم. نمی‌توانم، بی تو نمی‌توانم، بی تو نمی‌خواهم، بی تو نمی‌فهمم، حس نمی‌کنم، نمی‌بینم. بی تو اصلا قدرت زندگی کردن ندارم. آخ. کاش می‌دانستی. امروز از بدبختی رفتم نامه‌هایت را آوردم و دوباره خواندم. قربان نامه‌هایت بروم. قربان شکل روی کاغذ لغزیدن قلمت بروم. کلمه‌ها را نگاه می‌کنم و حرکت دست‌هایت را به یاد می‌آورم. دست‌هایت کجا هستند؟ دست‌هایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم می‌گذشتند. دست‌هایت که وقتی می‌گرفتم‌شان از وحشت سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی می‌شدم.دوستت دارم، شاهی جان. دوستت دارم. چه فایده دارد که بنویسم. چطور می‌توانم بنویسم. فکرت را که می‌کنم مثل اینست که توی قلبم دارند طبل می‌زنند. هر ضربه را هزاران بار قویتر کن و هر ضربه را هزاران بار تکرار کن. تنم پاره‌پاره می‌شود. چی دارم می‌نویسم؟ شاهی جانم، پریروز من رفتم به دیدن دِرِک هیل. یک نیم ساعتی در دفترش بودم و صحبت کردیم. گفت که قرار بوده یک نسخه از پ برایش بفرستی و نفرستاده‌ای. بعد به ناهار دعوتم کرد که چون حال خوشی نداشتم بهانه آوردم و قبول نکردم و گفتم باشد برای اواخر هفته. بعد رفتم توی خیابان‌ها برای خودم چرخیدم و مغازه‌ها را تماشا کردم. چقدر اینجا ثروت هست. آن وقت ما دلمان را به فروشگاه فردوسی خوش کرده‌ایم. شبش هم رفتم به دیدن فیلم دکتر ژیواگو. اما پدرم درآمد چون یک پاند و نیم پول بلیط دادم و تازه یک ساعت هم توی صف معطل شده بودم. فیلم از آن فیلم‌هایست که از بس عظیم است آدم نمی‌تواند تشخیص بدهد که خوب است یا بد.آن‌قدر بدان که سه ساعت و نیم بدون اینکه خسته بشوم نگاه کردم. بعضی قسمت‌هایش محشر است، البته با همان مقیاس‌های هالیودی. من آن‌قدر در پزارو سینمای تازه دیده‌ام که دیگر نمی‌توانم یک فیلم معمولی را که یک طرز بیان معمولی دارد به‌راحتی فیلم بدانم. اینجا سینماهایی که فیلم‌های خوب نشان می‌دهند خیلی گران هستند. می‌خواستم بروم فیلم My Fair Lady را تماشا کنم. اما همان دمِ در پشیمان شدم. قیمت بلیط، یعنی ارزانترین بلیط‌ها، یک پاند و سیزده شلینگ بود. فکر کردم اگر پول‌هایم را تند و تند خرج کنم و یکمرتبه بی‌پول بمانم خیلی بد می‌شود. این بود که عقب‌نشینی کردم و گذاشتمش برای بعد. شاهی جانم، دیگر کاری نکرده‌ام تا برایت بنویسم. فقط یک شب شام را مهمان فرزاد بودم و یک دو سه ساعتی به درد دل‌هایش گوش دادم. چقدر اینها از زندگی ما بی‌خبر هستند. تمام قضاوت‌هایش در مورد مسائل مختلف مربوط می‌شد به همان زمانی که ایران را ترک کرده. دست مثل مسائلی که چوبک در قصه‌هاش مطرح می‌کند یا حرف‌های هویدا درباره‌ی ادبیات. آدم متأسفمی‌شود. اینها هستند که باید قضاوت کنند و چطور خودشان را جلویشان بشکنی دیگر نمی‌دانند با چه بازی کنند و چطور خودشان را سرگرم کنند. با همه‌ی اینها فرزاد آدم خیلی خوبیست. باید کتابش را چاپ کند تا راحت شود. راستی حال اخوان چطور است؟ نمی‌دانم چرا یادش افتادم. شاید به خاطر اینکه با فرزاد حرفش را می‌زدیم. سلام مرا به او برسان. قربانت بروم. از هر چیزی که حرف می‌زنم باز به تو برمی‌گردم. الان ساعت یازده شب است. این صاحب‌خانه‌ی من از آن زن‌های وحشتناکی است که کلاه‌های وحشتناکتر سرش می‌گذارد و آن‌قدر فضول است که می‌خواهد سر از همه چیز در بیاورد.شب‌ها ساعت به ساعت می‌آید و در اطاق مرا باز می‌کند و هر بار هم برای اینکه این کا را بکند بهانه‌ای می‌آورد. به خیال خودش می‌خواهد مچ مرا بگیرد و من هم که تکلیفم روشن است. در عوض تمام ملافه‌هایش را برایش جوهری کرده‌ام و با آتش سیگار سوزانده‌ام. توی این خانه‌ای که من زندگی می‌کنم یک گله زن و دختر دانشجو از ملیت‌های مختلف زندگی می‌کنند. زندگی زنانه چقدر جالب و تماشایی است.من هیچ‌وقت این کارها را نکرده‌ام. در صبح حمام می‌گیرند. زیرابرو بر می‌دارند. ورزش می‌کنند. موهایشان را بیگودی می‌پیچند. هی صورتشان را توالت می‌کنند. هی می‌شویند.همین‌طور با لباس خواب توی کریدورها می‌چرخند و بلندبلند حرف می‌زنند و آواز می‌خوانند و همه‌ی این فعالیت‌ها برای اینست که تلفنی زنگ بکشد و مردی شب دعوتشان کند به یک قهوه یا یک همبرگر و بعد هم یک هتل و یک تخت یک‌شبه، و من همین‌طور نگاهشان می‌کنم. چقدر راحت و خوب است که آدم فقط یک ماده باشد. ماده بودن برای یک زن آسانترین راه گذراندن زندگیست. شاید من چیزی کم دارم. من همیشه عشق می‌خواستم و نزدیکی کامل می‌خواستم. دوام و استحکام می‌خواستم. می‌خواستم آن‌چنان خودم را سراپا ببخشم که تنها به مرگ می‌شود بخشید و شاید برای همینست که زندگی احساساتیم آن‌قدر سخت بر من گذشته است. هر وقت که آماده‌ام ماده بشوم بلافاصله تو خودم نفرت کرده‌ام. راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه می‌کردم؟ حتما می‌مردم. خودم را می‌کشتم. هرچند که با تو هیچ‌چیز جز عشق کامل نبود اما همین کافی بود. همین که می‌دانستم که تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را. همین که با تو انگار در چاه فرو می‌رفتم و به مرکز زمین می‌رسیدم. همین که با تو انگار می‌مردم و از شکل می‌افتادم. همین برایم کافی بود. شاهی، نازنیم، مَردم. می‌دانی تو مرد من هستی. مثل آدم که مرد حوا بود، که برای حوا خلق شده بود و یا بالعکس. چرا که آدم تنها و ناقص بود و حوا آمد تا نقص را جبران کند و یا بالعکس. اما به هر حال هر دو برای هم آمده بودند و هر دو از یکی آمده بودند و دیگر روی زمین نه مردی بود نه زنی و هرچه بود بعد بود. قربانت بروم. انگار که من ازجای بریدگی زخمی در تن تو روئیده‌ام. آخ، دوستت دارم. دوستت دارم. وقتی می‌نویسم که دوستت دارم سینه‌هایم درد می‌گیرند. همیشه همین‌طور است. عشق مثل شیری که در پستان می‌ماند و مکیده نمی‌شود، می‌خواهد سینه‌ام را بشکافد. دوستت دارم. مضحک است که بنویسم دوستت دارم. اگر هشتادساله هم بشوم باز مثل جوان‌ها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم باز دوستت دارم. اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ بشوم باز هم دوستت دارم. آخ شاهی جانم. شاهی جانم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.