شنبه 18 ژوئن
شاهی جانم. نازنینم. دیروز که نامهات بالاخره بعد از آن همه انتظار رسید از بس عجله داشتم که زودتر به پست برسم فرصت نکردم که آن را آنچنان که دلم میخواهد و با خیال راحت بخوانم. نامهام را که پست کردم برگشتم خانه روی تختم دراز کشیدم و دوباره شروع کردم به خواندنش. اگر بگویم که به گریهام انداختی شاید باور نکنی. اما راستراستی به گریهام انداختی و یک نیم ساعتی تنهایی برای خودم زار زدم. قربانت بروم. چکار کنم که تو خوش باشی و خیالت از جانب من راحتباشد. نمیتوانم غم تو را ببینم بهخصوص که حس کنم که در به وجود آوردن آن خواسته یا ناخواسته دست داشتهام. به خدا مرتب برایت نوشتهام، چرا به تو نمیرسد یا دیر میرسد نمیدانم. از نامههای پزارو که بگذریم، که شاید علت دیر رسیدنشان تنبلی آدمهایی بوده است که باید آنها را پست میکردند، اما نامههای لندن چرا. من سهشنبه رسیدم به اینجا و چهارشنبه صبح برایت نامه دادم و بعد از آن هم مرتب یک روز در میان نوشتهام. اینجا پست نزدیک خانه است. خودم نامهها را میبرم پست، خودم تمبر میزنم، خودم در صندوق میاندازم. یقهی آن پستچی ننر تهران را بگیر. همان که آن همه ازش بدم میآمد و تو میگفتی چرا. شاید حالا بفهمی که چرا. از بس که پررو و لوس بود. سال گذشته هم وقتی که تو در پزارو بودی یک مقدار از نامههایت به دست من نرسید. از روی نامههای بعدیت میتوانستم حدس بزنم که قبلا هم فرستادهای اما نرسیده.الان رفتم توی کریدور نگاه کنم ببینم پست آمده یا نه. این زن صاحبخانه شروع کرد با من دعوا کردن. چه دنیای عجیبی است. من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بیآزار بودن من و با خودم بودن من باعث میشود که همه دربارهام کنجکاو شوند. ازش پرسیدم صندوق پست را خالی کرده است یا نه. و یکمرتبه پرید به من که تو چرا اینقدر بداخلاق هستی. چرا هیچوقت نمیخندی. ما تا حالا خندهی تو را ندیدهایم و چرا اصلا از اطاقت بیرون نمیروی و خیلی حرفهای دیگر که ماتم برد. همینطور ایستادم و بِربِر نگاهش کردم. گفتم چرا باید بیدلیل بخندم. چرا باید بیدلیل حرف بزنم. لابد از من انتظار دارید که مثل دیگران بیایم و توی آشپزخانه بنشینم و با شما درددل کنم. اما من اینطوری نیستم. مرا ببخشید. آنوقت صدایش را بلند کرد و به انگلیسی یک چیزهایی گفت که نفهمیدم و همان بهتر که نفهمیدم. آمدم توی اطاقم و هنوز متعجبم. نمیدانم چکار کردهام که عصبانیت او را باعث شده. من صبحها تا ساعت ده خانه هستم. بعد میروم بیرون، میروم یک جایی، موزه، نمایشگاه، خیابان، بعد همان بیرون ناهار میخورم. بعد از ظهر میروم سینما یا میروم توی یک پارک مینشینم و برای خودم فکر میکنم. شب هم ساعت هفت میآیم منزل و نامهام رامینویسم. یک کمی کتاب میخوانم و بعد میخوابم. این برنامهی زندگی منست. هر وقت که این عجوزه را توی راهرو دیدهام بهش احترام گذاشتهام و سلام کردهام. خدا میداند که در سرش چه میگذرد. شاهی جانم، آنقدر عصبانی شدم که تمام تنم دارد میلرزد. اصلا فراموش کردم که چه میخواستم برایت بنویسم. نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من آدم کمرویی هستم. برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم، بهخصوص که این دیگران اصلا برایم جالب نباشند. بگذریم. دیروز رفتم به سینما. رفتم به دیدن فیلم کازانوای70 اثر مونیچلی. مزخرف بود. یعنی به عنوان یک کار هنری مزخرف بود. فقط یک فیلم مشتری جلبکن بود، هرچند که توی سالن سینما پرنده هم پر نمیزد. من احمق را بگو که دنبال اسم کارگردانها کشیده میشوم. بعد از آنجا که بیرون آمدم هنوز آفتاب بود و نمیدانستم چکار کنم و ناچار رفتم به دیدن یک فیلم دیگر که روزنامهها خیلی دربارهاش حرف میزنند به اسم It happened here. یک فیلم نیمه دکومانترانگلیسی دربارهی حوادث زمان جنگ در انگلستان. خیلی خوب ساخته شده بود. قصه نداشت و فقط فجایع جنگ را نشان میداد. شاهی جانم، یادم رفت برایت بنویسم که کارانوای70 را که تماشا میکردم همهاش به یاد تو بودم. مارچلو ماسترویانی شکل توست. خودت گفتی. یادت هست؟ آن شبی که با هم در سالن استودیوم فیلم شب را تماشا میکردیم. قربانت بروم. دوستت دارم. دوستت دارم. دلم میخواهد چشمهایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم. دلم میخواهد ببوسمت. آنقدر ببوسمت که تشنگیم تمام شود. تنم به یادت بیدار میشود. نامهات را که میخواندم یک وقت متوجه شدم که دارم بلندبلند باهات حرف میزنم. مثل دیوانهها. انگار که تو اینجا بودی. در برق آفتاب که روی آینه افتاده بود، بودی. نمیدانم چقدر میتوانم در لندن دوام بیاورم. به همین زودی خسته شدهام. روزهایم به سرگردانی میگذرد. فکر میکنم چمدانهایم را ببندم و بروم پاریس. اگر تو نیایی اینجا نمیمانم. نمیتوانم بمانم. یک حالت بلاتکلیف وحشتناک دارم. راستی کی میآیی؟ برایم بنویس. قربانت بروم. اگر بیایی از خوشی پر میگیرم. اگر بیایی زندگی میکنم.میبوسمت از صبح تا شب. میبوسمت از سرتاپا. میبوسمت. سینهات آرامگاه منست. آغوشت جاییست که مرا به خواب راحت و بیدغدغه و بیاضطراب و بیغم میخواند. شاهی. شاهی. شاهی. اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره میکند. آنقدر از عشق به تو و از میل به تو و از درد تو پُرم که اگر داد بزنم صدایم آسمان را پارهپاره میکند. شاهی، نازنینم، عمرم، نفسم، روحم، جانم. دوستت دارم.
___________________________________
چرا نامه عاشقانه فروغ منتشر شد؟
عاشقانهای که نخستین بار رضا شکراللهی مدیر وبلاگ خوابگرد، در ۲۵ مهرماه منتشر کرد، در واقع یکی از پانزده نامهای است که ابراهیم گلستان، داستاننویس و فیلمساز برجسته، در اختیار فرزانه میلانی، پژوهشگر و استاد دانشگاه ویرجینیا قرار داده، برای انتشار در اثری به نام «فروغ فرخزاد؛ زندگینامه ادبی و نامههای چاپنشده»؛ اثری که حاصل ۳۰ سال پژوهش میلانی و حاوی ۳۰ نامه منتشرنشده از فروغ به همراه روایاتی از ابعاد رازآلود زندگی این شاعر پرماجرا از خلال مصاحبه با بیش از ۷۰ تن از نزدیکان اوست. کتابی که تنها با انتشاریکی از نامههای منتشرشده در آن، عده زیادی از منتقدان را به دلیل ورود به حریم شخصی فروغ برآشفت. شکراللهی اما برای انتشار آن استدلال محکمتری داشت: «در محتوای این نامه مسئلهای است که در بحث حریم خصوصی قرار میگیرد. همه دنیا وقتی نویسنده یا هنرمندی فوت میکند یا در زمان حیاتش، نامههای او را منتشر میکنند، مثل نامههای فرانسوا میتران که منتشر شده و اینمسئله به درک ما از شخصیت آن فرد کمک میکند. یا نامههای کافکا که منتشر شد... باعث شده سویههای فکری او را بشناسیم که چگونه مسخ از آن درمیآید.»
بسیاری نیز حاصل تلاش ۳۰ ساله میلانی را کنجکاوی بیمارگونه در زندگی و حریم خصوصی فروغ خواندند؛ انتقادی که میلانی پیشتر در سخنرانیاش به مناسبت معرفی همین اثر آن را صریحاً رد و دلیل این همه کنکاش در ابعاد خصوصی زندگی فروغ را اینگونه بیان کرد: «نیت من کنجکاوی بیمارگونه... نیست؛ ولی میخواهم بدانم چه دردی آن دختر جوان را به سوی مرگ... هدایت میکرد. میخواهم بدانم چگونه آن دختر توانست به رغم تمام آسیبها و دشواریها، یکی از شخصیتهای کلیدی قرن بیستم در ایران بشود.مفهوم مألوف شاعر خوب را از انحصار مردان میانسال به درآورد، زبان و ذهن و جسم و جان زنانه را به ادبیات فارسی پیوند بزند و چهره آن را برای همیشه عوض کند. شگفتی از این بیاطلاعی زمانی افزونتر میشود که در نظر بیاوریم درباره کمتر زن ایرانی تا این اندازه اطلاعات، کتاب، مقاله و فیلم وجود دارد. به راستی این زنی که در ۳۲ سالگی چشم از جهان فروبست و هماکنون در ایران تبدیل به یک قهرمان ملی شده و بیش از هر شاعر معاصر زبان فارسی در فراسوی مرزهای ایران شناخته شده کیست؟»