همیشه پر از مهربانی بمان
همیشه پر از مهربانی بمان

همیشه پر از مهربانی بمان

منتخب اشعار

ماجرای ارتباط خاص ابراهیم گلستان و ژان لوک گدار در یک فیلم مستند

مستند «جمعه می‌بینمت رابینسون» به چگونگی ارتباط نامتعارف میان ابراهیم گلستان و ژان لوک گدار پرداخته است.
ایسنا نوشت: به بهانه درگذشت ابراهیم گلستان، مروری داریم بر مستند«جمعه می‌بینمت رابینسون»» که یکی دو سال قبل در جشنواره برلین و سپس کارلووی‌واری به نمایش درآمد، این مستند به چگونگی ارتباط نامتعارف میان ابراهیم گلستان و ژان لوک گدار پرداخته است.
«جمعه می‌بینمت» یک مستند غیر متعارف به کارگردانی میترا فراهانی کارگردان ایرانی است که روایتی از گفتگویی میان «ژان لوک گدار» چهره پیشگام سینمای موج نوی فرانسه و ابراهیم گلستان فیلمساز و چهره ادبی ایرانی از طریق ایمیل‌های منظم هفتگی، فیلم‌ها، تصاویر، کلمات قصار و نامه‌هاست.

ابراهیم گلستان را پیشگام سینمای ایران می‌دانند که با فیلم‌های «خشت و آینه» (۱۳۴۴) و «اسرار گنج دره جنی» (۱۳۵۳) شناخته می‌شوند. او در سال ۱۹۷۵ میلادی ایران را ترک کرد و در انگلستان اقامت گزید و از آن زمان به طور کامل روی نویسندگی خود تمرکز کرده است. گلستان و گدار پیش از این، شخصاً یکدیگر را نمی شناختند. 

فراهانی کارگردان مستند «جمعه می‌بینمت» با ارسال پیامی به «گدار»پیشنهاد ملاقاتی حضوری با ابراهیم گلستان را مطرح می‌کند اما در نهایت بر اساس ایده «گدار» مکاتبه میان این دو چهره تاثیرگذار بواسطه میترا فراهانی شروع می‌شود و بنابراین او هر هفته از شهر زُم به لندن سفر می‌کرد و تا به خانه گلستان برود و گفته‌های او را ضبط و رونویسی کند و در نتیجه برای مدت ۸ ماه ارسال کننده تصاویر و کلمات میان گدار و گلستان می شود. 

میترا فراهانی به ورایتی گفته است: «این یک هدیه برای من و خیلی بهتر از ملاقات حضوری بود. این ایده را که شامل تبادل کلمات و تصاویر بود را دوست داشتم. این دو مرد نماینده تقریباً یک قرن سینما هستند و من افکار آنها را می خواستم. این پروژه از شعری از شاعر و فیلمساز ایتالیایی «پیرپائولو پازولینی» با عنوان "من نیرویی از گذشته هستم" الهام گرفته شده است.» 

رویه اساساً به این صورت بود که یک ایمیل با متن اما بدون تصویر توسط گلستان ارسال می‌شد و جمعه بعد گدار پاسخی از سوئیس همراه با فیلم، تصاویر و کلمات قصار ارسال می‌کرد. 

ابراهیم گلستان که با فیلم «یک آتش» جایزه بهترین مستند را از جشنواره فیلم ونیز در سال ۱۳۴۰ گرفت، خودش در سال ۱۳۹۹ سوژه مستند «جمعه می‌بینمت» شد، مستندی که درواقع روایت یک دوئل ذهنی و تا حدودی اندیشه ورزانه بین گلستان به‌عنوان نویسنده و فیلمساز ایرانی مقیم فرانسه و «ژان لوک گدار» فیلمساز شهیر فرانسوی، علاوه بر مخاطب فیلم است.

در این فیلم که ظاهرا بیشتر آن در سال ۲۰۱۴ میلادی فیلمبرداری شده، گلستان ۹۶ سال دارد و گدار ۸۴ ساله است. موضوع فیلم به کنکاش ذهنی گذرایی از گلستان درباره زندگی و مرگ، تاریخ نسل‌ها، حیات انسان هنرمند و روابط انسانی می‌پردازد. در ادامه، با هدایت کارگردان، ارتباط ایمیلی بین گلستان و گدار شکل می‌گیرد که ضمن ابراز تمایل برای دیداری با گدار، موضوع اشاره شده هم سعی می‌شود که به بحث گذاشته شود.

فیلم، صحنه‌هایی از داخل منزل کوچک و زندگی کهنسالی گدار هم دارد اما بیشتر در منزل مجلل و قصرگونه گلستان و با حرف‌های او می‌گذرد.

از نکته‌های قابل توجه این فیلم این است که دوربین تا محل خواب ابراهیم گلستان هم نفوذ کرده و دیگر از زندگی مبهم او خبری نیست، بلکه در جای جای خانه و حتا هنگام بستری شدن گلستان در بیمارستان هم با او همراهی شده است.

همچنین در این فیلم دیگر از ابراهیم گلستان مغرور که با حرف‌هایش باعث رنجش دیگران می‌شود، اصلا خبری نیست و نه تنها در مواجهه با شخصیت شهیری چون گدار، بلکه در دیگر جاهای فیلم هم با گلستان متفاوتی از آنچه در چند سال‌ گذشته در ذهن‌ها شکل گرفته است، رو به رو می‌شویم. ضمن آنکه طنز کلامی این چهره ادبیات و سینمای ایران که به صورت محترمانه‌ای بیان می‌شود، در فیلم حاضر، به جذابیت آن افزوده و مخاطب خارجی هم از این ویژگی فیلم لذت می‌برد.

قطعا مخاطب ایرانی نیز که با خلقیات ابراهیم گلستان از طریق اظهار نظرهای چند سال گذشته اش آشنایی دارد، از برخی صحنه‌های این فیلم متعجب می‌شود که مثلا او چگونه به روند طاقت‌فرسای قالب‌گیری صورتش و نیز اصل این قالب‌گیری برای ساخت سردیسی از خودش تن داده است.

در مستند «جمعه می‌بینمت رابینسون» به آثار ادبی ابراهیم گلستان تقریبا اصلا پرداخته نشده اما در تدوین جالب آن، از برخی از صحنه های فیلم مستند گلستان درباره کاوش باستان‌شناسی در تپه مارلیک استفاده شده است. همچنین در تدوین فیلم که نقطه قوت چشمگیر آن به شمار می‌رود، به تکرار، از آهنگ‌ها و برخی سخنان بتهون، آهنگساز شهیر آلمانی، در ارتباط با موضوع مورد بحث فیلم، استفاده شده است.

و حالا بعد از دو سال از رونمایی از این مستند، خبر رسیده که ابراهیم گلستان از دنیا رفته است و کانون کارگردانان سینمای ایران هم پیامی را به شرح ذیل منتشر کرده است:

«مرگ در آخرین روز امرداد ماه به سراغش رفت برای او یکسال و صد سال فرقی نداشت. و این صد ساله ابراهیم گلستان بود. 
روشنفکری که قبل از موج نو به سینمای ایران روحی تازه داد، ادیب و داستان نویسی که در نوشتار و گفتار بی مانند بود، مستند سازی که از آب و آتش و باد و آهن شعر می سرود، و همه این ها در این صد سال، کوتاه، همچون پلک زدنی بود. 
صد حیف از آن همه سال هجرت که هنر و ادبیات و سینمای ایران از وجودش بی بهره ماند.
کانون کارگردانان سینمای ایران»

ابراهیم گلستان درگذشت


ابراهیم گلستان؛ خاموشی یک شمایل/ پایان داستان مردی که یگانه بود در نثر و نقد حتی با طعم پرخاش/ لذت دنیا توأم با رنج فراق فروغ

  هر چند از آخرین کتابی که نوشت سال‌ها می‌گذرد و از واپسین فیلمی که ساخت هم اما همچنان به عنوان نویسنده، فیلم‌ساز، عکاس و البته روزنامه‌نگار شناخته می‌شد و به خاطر این سابقه و صبغه نوعی شمایل روشن‌فکری هم برای خود ساخته بود و در سال‌های بعد از 70 خورشیدی چون دیگر روشن‌فکران از گزند طعنه‌های کیهان دور نیفتاد که یک بار نوشت او با کودتای 28 مرداد بار خود را بست و رفت و منظور مستندهایی بود که برای شرکت نفت ساخت و اگرچه برای گلستان آب و نان فراوان داشت اما ربطی به کودتا نداشت و اگر هم داشت پیش تر دین خود را با ثبت تصاویر تاریخی دادگاه مصدق ادا کرده بود.
عصر ایران؛ مهرداد خدیرابراهیم گلستان کمی بیش از یک قرن زیست و سرانجام در واپسین روز مرداد 1402 خورشیدی در خانۀ رؤیایی خود در حومۀ لندن چشم از جهان بست. خانه‌ای شاید زیباتر و وسیع‌تر از خانه‌های معمولا کوچک نخست‌وزیران بریتانیا!

 واپسین فیلمی که ساخت هم اما همچنان به عنوان نویسنده، فیلم‌ساز، عکاس و البته روزنامه‌نگار شناخته می‌شد و به خاطر این سابقه و صبغه نوعی شمایل روشن‌فکری هم برای خود ساخته بود و در سال‌های بعد از 70 خورشیدی چون دیگر روشن‌فکران از گزند طعنه‌های کیهان دور نیفتاد که یک بار نوشت او با کودتای 28 مرداد بار خود را بست و رفت و منظور مستندهایی بود که برای شرکت نفت ساخت و اگرچه برای گلستان آب و نان فراوان داشت اما ربطی به کودتا نداشت و اگر هم داشت پیش تر دین خود را با ثبت تصاویر تاریخی دادگاه مصدق ادا کرده بود.ابراهیم گلستان؛ خاموشی یک شمایل/ پایان داستان مردی که یگانه بود در نثر و نقد حتی با طعم پرخاش/ لذت دنیا توأم با رنج فراق فروغ


  حال که صحبت از کودتای 28 مرداد شد این اشاره جا دارد که گلستان زیرکانه در دادگاه دکتر مصدق پس از کودتا حاضر شد و عکس‌های تاریخی محاکمۀ 17 آبان 1332 به همت او ثبت شده است. تصاویری که نهایت استفاده را از آینه‌های تالار آینۀ قصر سلطنت آباد تهران – محل برگزاری دادگاه- برد و جلوه بی نظیری به شیر دربند بخشید.


ابراهیم گلستان با همه خصایص اخلاقی که داشت  اما مردی از جنس کلمه و قلم و دوربین و در یک کلمه اورژینال بود. منظور از اورژینال و اصل در اینجا یعنی هر چه بود خودش بود و ادای کسی را درنمی آورد و دیگران می‌کوشیدند ادای او را درآورند و نگاه به آدم ها بر اساس این اورژینال بودن حاصل هم سفری و هم صحبتی با دکتر شکرخواه در سفر اخیر به جنوب (جم) است که به جای قضاوت مثبت و منفی مبنا را همین قرار می داد والبته نمی دانم گلستان را هم ذیل آن توصیف قرار می دهد یا نه.



 داشته باشید، سنجش و توجه بهتر است که نتیجه کار را بهتر می‌کند، یا به حد توجه درست می‌رساند.

  فراموش هم نکنید زاهدی خودش آدم خاصی بود. حالا هر چه می‌خواهند، تأویل کنند، اصلا رییس شهربانیِ خود مصدق بود یک‌وقتی. منتها وقتی این اتفاق افتاده بود که می‌خواستند با مصدق مخالفت کنند، یک آدم برجسته‌ای مثل زاهدی بود که او آمد جلو.»

  ابراهیم گلستان به خاطر می‌آورد که «در دادگاه روبه‌روی مصدق در فاصله یکی ‌دو متری روی زمین نشسته بودم. فلویی آینه‌های تالار آینه هم هست.» :« یکی از بزرگ‌ترین آدم‌ها بود. ببینید وقتی‌ که نهرو آمده بود در ایران، وقتی با او مصاحبه کردند، نهرو یک آدم خارجی است، از رهبران جنبش استقلال هند است. این آدم زبان باز کرد و گفت… (بغض می‌کند) اگر شما بگردید در روزنامه‌های آن‌ موقع از این واقعه خبرها هست. این آدم در جواب یکی که پرسیده بود چه‌ کار کنیم درباره مسألأ انگلیس و مسئله فلان و… نهرو گفته که شما آدم درستش را داشتید اما قدرش را ندانستید. آدم چه بگوید؟ (بغض می‌کند)… در کشاکش حرف‌های درهم‌ و برهم که مقداری‌اش غلط بود و مقداری درست، خب این آدم ناراحت بود دیگر. این آدم برای خودش کوچک‌ترین چیزی نخواست، اصلا خانۀ خودش را کرد نخست‌وزیری. آدم چه بگوید واقعا؟»

  به کمتر خبرنگار و عکاسی اجازه دادند حاضر شود و کوشیدند با نظامیان و تالار آینه مصدق را تحت تأثیر قرار دهند اما صلابت مصدق که با عکس های گلستان ثبت و منتشر شد فضا را تغییر داد. چندان که دکتر همایون کاتوزیان در کتاب «مصدق و نبرد قدرت» می‌نویسد: « با آغاز محاکمۀ دکتر مصدق و انتشار اخبار و عکس‌های مربوط به دادگاه تصورات شاه و طرفدارانش نقش بر آب شد تا جایی که عده‌ای این محاکمه را اشتباهی بزرگ قلمداد کردند که مصدق را محبوب‌تر کرد»

   با این وصف گزاف نیست اگر گفته شود ابراهیم گلستان در ثبت دادگاه دکتر مصدق چه گفته‌های او و چه تصاویر مشهور تاریخی نقشی بی‌بدیل داشته است.
 
    آن زمان هنوز احمد شاملو شعر مشهور خود را نسروده بود: آینه‌ای در برابر آینه‌ات می‌گذارم تا از تو ابدیتی بسازم. ابراهیم گلستان اما دوربین خود را به مثابۀ آینه ای در برابر آینه های تالار آینه قرار داد و شاید 12 سال بعد تحت تأثیر همان رخداد نام مستند خود را «خشت و آینه» گذاشت.


   وقتی فرزند و نوه او (مانی حقیقی) حس چندانی به ابراهیم گلستان ابراز نمی کردند جا برای مرثیه نیست و خود نیز از این جنس بود که با مرگ دیگران راحت کنار می‌آمد اما او ابراهیم گلستان بود ولو رسانه های داخلی خبر خود دربارۀ او را این گونه شروع کنند: ابراهیم تقوی شیرازی مشهور به ابراهیم گلستان 31 مرداد 1402 درخانه‌اش در حومه لندن درگذشت.


ابراهیم گلستان درگذشت

لیلی گلستان، دختر ابراهیم گلستان در واکنش به این موضوع نوشته است: «رفتی. خداحافظ.ـ»

به گزارش ایسنا، لیلی گلستان، دختر این هنرمند که سال‌ها بود در انگلستان سکونت داشت در واکنش به این موضوع با انتشار عکسی از او نوشته است: «پدر رفتی. خداحافظ.»

ابراهیم تقوی شیرازی مشهور به ابراهیم گلستان متولد مهر سال ۱۳۰۱ بود که سه‌شنبه، ۳۱ مردادماه در خانه‌اش در انگلستان و در کنار خانواده‌اش از دنیا رفت.

گفته شده که به خواست خود او مراسم خاکسپاری‌اش خصوصی برگزار خواهد شد.

ابراهیم گلستان، داستان‌نویس، سینماگر، مترجم، روزنامه‌نگار و عکاس، از چهره‌های مطرح و پرحاشیه هنر معاصر ایران است.


او در آغاز جوانی برای تحصیل، از زادگاهش، شیراز، به تهران آمد و به خانه عمویش رفت. پس از مدتی با دخترعمویش فخری گلستان ازدواج کرد. ابراهیم و فخری به زودی صاحب دختری شدند که امروز یکی از مترجمان بنام و مدیر گالری گلستان است؛ لیلی گلستان.


ابراهیم گلستان پس از مدتی کارمند شرکت نفت شد و به همراه خانواده‌اش به آبادان رفت. چند سال بعد هم پسرش به دنیا آمد؛ کاوه گلستان، عکاسی که هنگام انجام کارش در عراق بر اثر انفجار مین کشته شد.


گلستان پس از چند سال به تهران بازگشت و به گفته دخترش، خانه‌اش در تهران به مرکز فرهنگی هنری تهران و پاتوق نویسنده‌ها، شاعران و هنرمندان مشهور آن زمان ازجمله جلال آل احمد، مهدی اخوان ثالث، صادق چوبک و... تبدیل شد.


گلستان فعالیت ادبی را با ترجمه داستان‌هایی از ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر آغاز کرد. «آذر، ماه آخر پاییز»، «شکار سایه»، «جوی و دیوار و تشنه»، «اسرار گنج دره‌ی جنی»، «مد و مه» و «خروس» از آثار داستانی این نویسنده‌اند. او از نخستین نویسندگان معاصر ایران است که به زبان داستان توجه خاصی نشان داد و نثری آهنگین را در قالب‌های داستانی مدرن به‌کار گرفت.


گلستان که پایه‌گذار استودیو سینمایی گلستان بود، ساخت فیلم‌هایی همچون «موج و مرجان و خارا»، «از قطره تا دریا»، «یک آتش»، «خواستگاری»، «تپه‌های مارلیک»، «خشت و آینه» و «اسرار گنج دره‌ی‌ جنی» را در کارنامه دارد و یکی از پایه‌گذاران جریان موج نو در سینمای ایران محسوب می‌شود. همچنین تهیه‌کننده فیلم «خانه سیاه‌ است» است که فروغ فرخزاد آن را کارگردانی کرده است.


ابراهیم گلستان چند سال پیش از انقلاب برای همیشه ایران را ترک کرد و در انگلستان ساکن شد. او در تمام سال‌های زندگی به فعالان فرهنگی انتقادهای بسیاری وارد کرد؛ انتقادهایی جسورانه و بی‌پرده که گاه به مرز توهین نیز رسیدند. یکی از منابعی که نظرها و انتقادهای بی‌پایان او را نسبت به اهل فرهنگ، هنر و ادبیات ثبت کرده، کتاب «نوشتن با دوربین» شامل گفت‌وگوی پرویز جاهد با اوست. 


 


فریدون مشیری | ما، همان جمع پراکنده..


موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد !
*

از دلِ تیره امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می کشت،
نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،
به کمک می طلبید :
ــ « ای آدم ها...
آی آدم ها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر بر سر آن خسته، گذاری بکند !
« دستی از غیب برون آید و کاری بکند »
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه - شاید - برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...
*

موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت.
با غریوی،
که به خاموشی می پیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت ...
*

ما نمی دانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
این نگون بخت که اینگونه نگونسار شده است ،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنها هاییم!
*
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد .
ـ « ای آدم ها...
آی آدم ها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین اندازست.
*

آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسهء نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
« آی آدم ها» را
در همه جا می شنویم.
*

در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان!
شرم مان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
*

در شب تار جهان
در گذرکاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این که بردار نگونسار شده ست،
این که با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه!
آن انسان،
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنها هاییم !

اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم،
« آی آدم ها » را می شنویم،
نیک می دانیم،
دشتی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یکبار نمی گوییم
با ستمکاری نادانی، اینگونه مدارا نکنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش

مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش ... !
*
ـ « ای آدم ها...
موج می آید...

اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثه‌ام خرد بود.
مأمور سپاه بهداشت به مادرم گفت: "این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدت‌ها برای دیگران نقل می‌کرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می‌نشستند.
جایم آخرِ کلاس و هم نیمکتی‌ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری‌ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلا به "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی‌آمدیم و سرمان به کار خودمان گرم بود.

کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها می‌رفتیم.
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می‌کشیدند و ما در گوشه‌ای به درس و مشقمان مشغول می‌شدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله‌ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛سیمای "فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بی‌جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند.
قدش بلندتر شده بود. 
گرگ‌ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند،
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی‌آزار" به خاک بسپارند.
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛  مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه‌ام ریز بود.
با این تصور که هنوز "مستمع آزاد"  هستم،
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"،  هم نوجوان بود و هم نو عروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخ نمایی می کرد
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون "خوشه پروین" می‌درخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار می‌کردند.
هنوز قامت خانم معلم‌های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش ِ"سیاه" دفن نشده بود.
خود،
از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند،
*(قاسم صادقی)* که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی،
زانرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.
لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می‌زیستند داستانی از نقشِ خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امید بخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه می‌کردند.
چه پرشور اما بی‌توقع،
آموخته‌هایشان را در جان ما می‌ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
"آموختن" تنها به"عشق" میسر می‌شود
نه به "مزد".
بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر
"مرگ" ننشسته بود
و خداوندان خشم و کین،
صفحاتشان را به "عزا"ی "کلمات" ننشانده بودند.
بر سطرهای آن کتاب‌ها ،خدایی اگر نوشته شده بود،
خدای مهربانی و در میان آن سطرها،
شوری اگر موج می‌زد شور زندگی بود.
پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود می‌کشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درس‌ها در چهارده روز تعطیلی از کله‌ها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب"نه" دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه!
-مگر بلدی؟
-خانم اجازه بله
-بفرما
برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمی‌رسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایه‌ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ ِ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بی‌توجهی؛
نمی‌دانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بی‌درنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سال‌های دیگر هم.
امروز در گذر از میانسالی با خود می‌اندیشم
اگر در زندگی توفیقی داشته‌ام
و اگر از *"انسانیت"* چیز ی بر جان من نشسته باشد
به اعجاز آن
*"مهربانی بی‌دریغ"*
و آن نخستین
*"بوسه آموزگار "* بوده است.

اخوان ثالث


من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
بسان رَهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کولبارِ زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست،
نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندر
حدیثی کَش نمی‌خوانی بر آن دیگر
نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‌ی بی‌غم
که می‌زد جام شومش را به جام «حافظ» و «خیام»
و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و کنون می‌زند با ساغرِ «مَک‌نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی‌خداوندی‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهِل کاین آسمان پاک
چرا گاهِ کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله‌ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده‌ی بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفه‌ی با پرده های تار
و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور
«کسی اینجاست؟
هَلا! من با شمایم ، های!... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پِت پِت رنجور شمعی در جوار مرگ
مَلول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد
ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است - از اِعطای درویشی که می‌خواند
«جهان پیر است و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد»
وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه‌ی با پرده‌های تار
کسی اینجاست؟
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست
که می‌گویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور
«خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟»
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیش آید
بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: «زود!»
وزین دستش فُتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه‌هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گلْ کاغذین روید؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده‌ست
که مرگش نیز چون مرگ «تاراس بولبا»
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده‌ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط بی‌رحم خشایرشا
زند دیوانه‌وار، اما نه بر دریا
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه‌ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه‌ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کُل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شُرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم